سوختن و ساختن...
با سوختن و ساختن زندگی را سپری می کنم..
تو رفتی و به اوج رسیدی ما ماندیم و با یک دنیا حسرت ..
یک دل پر ز غم...
مثل یک شمع در تاریکی قطره قطره آب میشوم.
بی آنکه روشنی بخشم...
از حسرت و دلتنگی به نوشتن پناه می برم ...
درد و غم را به آغوش می کشم ...
زخم بغض را به جان می خرم
اینک تیر خاطرات بر سینه ام نشست
همراه می شوم با سفیر آن به خاطرات
به سنگر به خاکریز .
به نخلستان
باید مثل تو نخل بود .
استوار و پابرجا ..
و وقتی میروی فقط سرت برود
اما بدنت استوار باقی بماند تا با دیدنش حسرت سالهای گذشته صد چندان شود .
باید مثل تو بود
نخل
نخلی بی سر ...